مادرم هیچ وقت به من نگفت دوستم دارد
وقت نداشت دستش همیشه بند بود
دستش بنده بستن بند کفش های من که گره زدن بلد نبودم
دستش بندِه دکمه ی روپوش خواهرم بود
بند مشق های برادرم...
من اما دوست داشتن را زنگ های تفریح
در سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بود گاز می زدم...
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥